کسي که به خود عشق نمیورزد، نمیتواند عاشقِ دیگران باشد.
آن که خویشتنْدوست نیست، دوستیاش به چه میارزد؟ چهگونه میتوان دیگران را دوست داشت و با خود بیگانه بود؟
امروزه روابطِ مردم با همدیگر برای گریز از خویشتن است. همه از ترسِ تنهاییست که به هم چسبیدهاند و این دوستی نیست.
بهقولِ نیچه: «نادوستیِ شما با خویش تنهایی را برای شما زندان میکند.»
کسي که «تنها بودن» را عاشقانه نزیسته باشد، هرگز نمیتواند از پسِ «با هم بودن» برآید.
عشق، نیاز نیست، بلکه قدرت است. عاشق یعنی یک جانِ سرشار و بخشنده، نه یک روانِ خالی و طلبکار! عاشق در بندِ گرفتن نیست و فقط میدهد. اگر دلی لبریز از شور و احساس نباشد، چه دارد که ببخشد؟ و سرچشمهی این شور و احساس چهگونه میتواند در ما باشد، مايى که هیچ شور و احساسى نسبت به خود نداریم؟! من زمانی میتوانم از عشق به دیگران دَم بزنم که نخست «خود» را با عشق برکشیده و پاس داشته باشم. امّا اگر من در من فروبمانم و به فراسوی خود نروم، خویشتندوستیام در سراشیبِ خودپسندیِ بیجا میافتد و به تباهی میانجامد.
«من» آنگاه ارزش مییابد که با دیگران ارتباط برقرار کند و طعمِ دوستی را بچشد. وگرنه چه سود از اینکه من گرانترین ثروتها را در روانام بیندوزم و سپس در خلوتِ خود عمر بگذرانم؟
حتا خورشید هم خورشید نبود اگر در فضای تهی میتابید و با زمین مربوط نمیشد.
عشق به دیگران، برپادارندهی عشق به خویشتن است. دوستی با دیگران، ما را به دوست داشتنِ خود برمیانگیزد. «من» بدونِ «تو» و «او» جایگاهی در جهان ندارد.
این سفر از «دنیایِ من يا تو» به سمته «دنياى من و تو» است.
همهچیز به «ما» بسته است.
بهقولِ نیچه: «وقتی دو نفر به هم میرسند، خِرَد آغاز میشود ــ همچنین اعتماد، اشتیاق و سلامتِ روان.»
یک، هرگز حقّ ندارد. با دو، حقیقت آغاز میشود.
امّا ای کاش میدانستیم معنای راستینِ دوستی را. دوست داشتنِ دیگران این نیست که مطابقِ میلِ آنها رفتار کنیم و زندگیِ خودمان را به سرنوشتِ آنها گره بزنیم. گاهي عشق ورزیدن در «نه گفتن» و «جدا شدن» و «به راهِ خود رفتن» است. در روابطِ بیمارگونه ــ اگر ما ادّعای دوستی یا عشق داریم ــ علاج در ماندن و تحمّل کردن نیست. قطعِ رابطه، همیشه نه از سرِ قهر، که گاه از سرِ عشق میتواند باشد.
چه بسیار جداییها یا دوریها که به طرفینِ رابطه، فرصت و امکانِ تولّدى دیگر میبخشد.
تنها یک عاشق میتواند عاشقانه بیرحم باشد.